یکی از خدمه ی امام سجاد(ع) روایت میکند: روزی آن حضرت
به صحرا رفت و من از پی او رفتم. دیدم پیشانی خود را
روی سنگی ناصاف و خشن گذاشته است. من ایستادم و در حالی
که گریه و ناله او را میشنیدم، شمردم هزار مرتبه ذکری را گفت.
سپس سر از سجده برداشت. دیدم صورت و محاسنش از اشک
چشمش، تر شده است. گفتم ای مولای من! آیا اندوه شما
پایانی ندارد؟ آیا گریه شما خاتمه ندارد؟
گفت: وای بر تو! یعقوب(ع) دارای دوازده پسر بود.
خدا یکی از آنها را از نظرش دور کرد. از فشار اندوه، موهای سرش
سپید شد و کمرش خمید و دیدگانش نابینا شد. در صورتی که
پسرش هنوز زنده بود. ولی من به چشم خود دیدم که پدر
و برادر و هفده تن از اهل بیتم همه کشته شدند، پس چگونه غم
و اندوه من تمام شود و گریهام پایان پذیرد؟
...